بخش اول: راه های فرار از شکاکیت نابغه شرور- انسجام گرایی
قبلاً دیدیم که انسجام گرایی و مبناگرایی، به عنوان دو پیشنهاد عمده در برابر شکاکیت پسروی بیپایان وجود داشتند و این سؤال مطرح شد که آیا این دو، در مورد شکاکیت دکارت نیز میتوانند به ما کمک کنند؟ پاسخ دکارت این بود که مبناگرایی با درنظر گرفتن باور “میاندیشم پس هستم” به عنوان مبنا میتواند جلوی سناریوی شکاکانه را بگیرد، که مورد پذیرش فیلسوفان قرار نگرفت.
انسجامگرایی، یعنی درستی باورها به دلیل مجموعهای از دلایل منسجم، نیز نمیتواند پاسخ مناسبی باشد، چراکه مسئله نابغه شرور صدق باورها بود. برخی معتقدند که صدق را نیز میتوان با انسجام تعریف کرد. بر اساس نظریه صدق انسجام، باور درست یعنی باوری که در یک شبکه از باورها، با بقیه باورهای ما سازگار باشد و تناقضی بین باورها وجود نداشته باشد. اما این تئوری محل اشکال است و به نظر میرسد که انسجام شرط لازم صدق هست، ولی شرط کافی آن نیست. خانم زاگزبسکی میگوید اگر کسی، هم در توجیه طرفدار انسجام بود، هم در صدق، مشکل شکاکیت نابغه شرور از دید او حل میشود. اما این نظر جای نقد دارد و قابل پذیرش نیست که اگر کسی هم در توجیه و هم در صدق انسجام را پذیرفت، میتواند از اصل بستار نابغه شرور خلاص شود، چراکه نایغه شرور میتواند توهم سازگاری برای ما ایجاد کند.
به عنوان مثال دینداران خیال میکردند که سه باور، وجود خدایی که همه چیز را میداند و وجود خدایی که همه کار میتواند بکند، و وجود خدایی که خیر مطلق است، با این باور سازگار است که شر، میتواند وجود داشته باشد. اما دیوید هیوم، نشان داد که این سه باور با باور چهارم سازگار نیست. پس به نظر میرسد، نه مبناگرایی و نه انسجامگرایی مشکل ما را در مورد شکاکیت نابغه شرور حل نمیکند.
بخش دوم: برهان شکاکیت ستیز مور – فهم عرفی
جورج ادوارد مور، فیلسوف اخلاق و معرفت شناس انگلیسی، راهکاری برای مقابله با شکاکیت دکارت بیان میکند که تحت عنوان “برهان شکاکیت ستیز مور” مطرح شده است. مور، اصل بستار را میپذیرد، ولی آن را طور دیگری بیان میکند. اصل بستار بدین ترتیب بود: اگر من بدانیم p آنگاه q ، و ندانم که p، آنگاه q را نیز نمیدانم. مور اصل بستار را به این صورت بیان میکند: میدانم که “این دست من است” مستلزم این است که نابغه شرور من را فریب نمیدهد و میدانم که “این دست من است” در نتیجه میدانم که نابغه شرور من را فریب نمیدهد و به کمک اصل بستار، به این نتیجه میرسم که فرض نابغه شرور غلط است. بدیهی است که “این دست من است” و عقل سلیم ما انسانها آن را باور دارد. این دیدگاه در فسلفه، به عنوان common sense گرایی یا فهم عرفیگرایی رواج پیدا کرد. اما، مور مخالفانی هم دارد، چراکه به جای آوردن ادله فلسفی برای یک باور، آن را به یک اصل تبدیل میکند.
بخش سوم: برهان شکاکیت فرد درتسکی – رد اصل بستار
راه حل سوم برای مقابله با شکاکیت نابغه شرور را فیلسوفی به نام درتسکی بیان میکند. درتسکی، اصل بستار را زیر سؤال میبرد. اگر اصل بستار را نپذیریم، دیگر نمیتوان گفت از آنجاییکه نمیدانم نابغه شرور من را فریب میدهد، پس نمیدانم که دست دارم. برای نشان این موضوع از مثال نقض استفاده کرده است. فرض کنید که در برابر قفس گورخرها در باغ وحش ایستاده ایم، بر اساس شواهدی، باور داریم که آنچه در قفس میبینیم، گورخر است. اما از کجا میدانیم خر رنگ شده نیست؟ درتسکی بیان میکند که مجموعه دلایل و شواهدی که نشان میدهد آنچه در قفس میبینیم، گورخر است، با مجموعه دلایل و شواهدی که نشان میدهد، خر رنگ شده نیست، کاملاً متفاوتند. بر اساس اصل بستار برای اینکه بدانیم آنچه میبینیم، گورخر است، باید بدانیم که خر رنگ شده نیست. میدانم که گورخر است، ولی نمیدانم که خر رنگ شده نیست، چراکه مجموعه دلایل این دو با هم فرق دارد. با این مثال نقص، درتسکی، اصل بستار را زیر سؤال میبرد. من برای اینکه بدانم “این دستم است” میتوانم یک سری دلیل بیارم. اما برای اثبات اینکه نابغه شرور وجود ندارد، باید دلایل دیگر بیاورم که البته این موضوع اصلاً اثبات پذیر نیست. پس با خیال راحت میتوانم نابغه شرور را کنار گذاشته و بگویم که “این دستم است”. نقدی که به این نظریه وارد است، این است که به دلیل تهدید شکاکیت اصل بستار را رد کردیم، در صورتیکه یک اصل بدیهی به نظر میرسد.
بخش چهارم: نظریه اعتمادگرایی – معرفت شناسی طبیعی شده
سناریوی دیگر برای مقابله با شکاکیت نابغه شرور، اعتمادگرایی است. کواین، فیلسوف مهم معاصر میگوید: معرفت را به همان شیوه ای بررسی کنیم که همه چیزهای طبیعی دیگر را بررسی میکنیم. به این پروژه، معرفت شناسی طبیعی شده (naturalized epistemology) گویند. معرفت، را باور صادق بعلاوه چیز دیگری تعریف کردیم که مثلاً میتوانست توجیه باشد. فرض بر این بود که آن چیز دیگر، لازم است در اختیار خود ما باشد، یا به عبارتی درونی باشد. اما میتوان نگاه را از اول شخص به سوم شخص تبدیل کرد. برای اینکه کسی چیزی را بداند، باید ویژگیهایی احراز شود، اما آیا لازم است که خود فرد این ویژگیها را احراز کند؟ نه. یک سوم شخص میتواند این ویژگی ها را احراز کند. یکی از رویکردهای اعتمادگرایی این است که باور صادقی معرفت است که از یک فرآیند اعتمادپذیر به دست آمده باشد، که سوم شخص نیز میتواند آن را تعیین کند.
فرآیند اعتماد پذیر میتواند قوای شناختی مانند حافظه یا حواس ما باشد، که با وجود خطاپذیری، اعتماد پذیرند. پس بر اساس اعتمادپذیری، به جای تعریف معرفت به صورت باور صادق موجه که مورد حمله سناریوهای شکاکانه بود، میتوان گفت معرفت، باوری است که از یک فرایند قابل اعتماد (و البته خطاپذیر) به دست آمده است. حسن اعتمادپذیری این است، که سخت گیرانه نیست. اما آیا راه را بر شکاکیت میبندد؟ طرفداران اعتمادگرایی معتقدند که بله، درصورتیکه مخالفان از جمله خانم زاگزبسکی، نظر دیگری دارند.
بخش پنجم: نظریه بستر گرایی
تئوری دیگری که برای مقابله با شکاکیت طرح شده است، تئوری بسترگرایی یا (Contextualism) است. بر اساس این تئوری برای درستی یک باور، باید به بستر نگاه کنیم. وقتی میدانم که فلان باور صادق جز دانستههای من است که احتمال مطرحی برخلاف آن وجود نداشته باشد که از میدان به درش نکرده باشم.
با یک سری قواعد میتوان فهمید که چه زمانی یک احتمال مطرح میشود:
- قاعده واقعیت- چیزی که در واقعیت وجود داشته باشد (مانند وجود برادر دوقلوی یک مجرم)
- توهم- در صورتیکه در مورد چیزی دچار توهم شده باشیم، چه درست و چه نادرست، باید آن احتمال را بررسی کنیم.
- شباهت- اگر در موارد مشابه، گزینه های مطرحی را رد میکنیم، معقول این است که گزینه وضع فعلی را نیز رد کنیم.
- قاعده اعتمادپذیری- اعتماد به قوای شناختی
- محافظه کاری- نادیده گرفتن احتمالی که توسط اطرافیان نادیده گرفته میشود.
اینکه آیا بر اساس بستر گرایی، امکان سناریوی شکاکانه نابغه شرور رد میشود یا نه، به این بستگی دارد که در چه موقعیتی باشیم. مثلاً در کلاس فلسفه که این احتمال طرح شده است، نمیتوان آن را نادیده گرفت، در صورتیکه در کوچه و خیابان لزومی ندارد به این شک توجه کنیم. این موضوع معرفت را به یک امر نسبی تبدیل میکند. خانم زاگزبسکی با بستر گرایی نیز مخالف است، چراکه آن را مانند خودفریبی یا به منزله اهمیت کم به مسائل میداند.